بلاغ مبین

حوزه علمیه مجموعه‌ای از علم، و تربیت، و کارکردهای اجتماعی و سیاسی است

بلاغ مبین

حوزه علمیه مجموعه‌ای از علم، و تربیت، و کارکردهای اجتماعی و سیاسی است

بلاغ مبین

این وبلاگ ابتداء به نام « روحانیت و دفاع مقدس» بود که بمناسبت یکصدمین سال تاسیس حوزه علمیه قم وصدور پیام مقام معظم رهبری به «بلاغ مبین» تغییر نام یافت.

بخشی از پیام مقام معظم رهبری که با عنوان «حوزه پیشرو و سرآمد» مشهور گردید:

این سرفصل‌ها«حوزه‌ی علمیّه» را معنی میکند:
۱- یک مرکز علمی با تخصّصهای معیّن؛
۲- مرکز تربیت نیروی مهذّب و کارآمد برای هدایت دینی و اخلاقیِ جامعه؛
۳- خطّ مقدّم جبهه‌ی تقابل با تهدیدهای دشمنان در عرصه‌های گوناگون؛
۴- مرکز تولید و تبیین اندیشه‌ی اسلام در باب نظامات اجتماعی؛ از نظام سیاسی و شکل و محتوای آن، تا نظامات مربوط به اداره‌ی کشور، و تا نظام خانواده و روابط شخصی، بر اساس فقه و فلسفه و منظومه‌ی ارزشی اسلام؛
۵- مرکز و شاید قلّه‌ی نوآوری‌های تمدّنی و آینده‌نگری‌های لازم در چارچوب پیام جهانی اسلام

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۱۶ آبان ۹۷، ۱۷:۰۸ - 00:00 :.
    تسلیت

نجات سوسنگرد، رهین همت شهید مدنی(ره)

سه شنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۷، ۰۷:۰۴ ق.ظ
بسم الله الرحمن الرحیم

نجات سوسنگرد، رهین همت شهید مدنی(ره)
رابطه شهید مدنی با سپاه و نقش تعیین کننده وی در تشکیل، تقویت و پشتیبانی از سپاه تبریز، از برگ های زرین دوران دفاع مقدس است. پیگیری به موقع و هوشمندانه جریان محاصره سوسنگرد که نهایتاً به صدور فرمان تاریخی امام انجامید، در این گفتگو به تفصیل بیان شده است.
*«شهید مدنی و تعامل با سپاه و پاسداران انقلاب اسلامی» در گفتگو با غفار رستمی

اولین آشنائی شما با شهید مدنی چگونه بود؟

اوایل تشکیل سپاه بود که گفتند آیت الله مدنی به سپاه آمده است. در جلسه‌ای که بچه های سپاه داشتند، حضور داشتم و واقعاً در همان اولین دیدار به ایشان علاقمند شدم قبل از جنگ بود. دفعه دوم یا سومی که ایشان را دیدیم، موقع اعزام بچه ها بود که ایشان بچه ها را بدرقه می‌کردند. بچه های دست و رو و عبای ایشان را می‌بوسیدند و گریه می‌کردند و می‌گفتند: حاج آقا! دعا کنید ما شهید بشویم. ایشان هم متقابلاً گریه می‌کردند و با آن صدای دلنشین و گرمشان می‌گفتند: فرزندانم! من دعا می‌کنم شما پیروز بشوید و برگردید. شما در آینده کارهای زیادی دارید. این خاطرات هیچ وقت یادم نمی‌رود. خود من هم در آن اعزام بودم. سوسنگرد کاملاً در محاصره بود. تقریباً ده بیست روز قبل از ما، گروهی برای سوسنگرد اعزام شده بود و ما دومین گروه بودیم. می‌گفتند عراق پیشرفت کرده، ولی ما نمی‌دانستیم تا کجا آمده. فقط اخبار چیزهائی می‌گفت و فرماندهان ما می‌گفتند عراق از زمین و دریا و هوا حمله کرده. آن قدر در محل اعزام، افراد می‌آمدند که مسئولین می‌گفتند دیگر جا نداریم و نمی‌توانیم شما را سازماندهی کنیم.
حاج آقا مدنی به نظر من یکی از انسان های ویژه در تمام دنیا بودند. ایشان با آن نگاه زیبای خودشان همه را جذب می‌کردند. بچه ها می‌گفتند حاج آقا! شما به این مسئولین بگوئید به ما اجازه بدهند به جبهه برویم. یادم هست در آن روزها خانمی دست فرزندش را گرفته و آورده بود و می‌گفت: حاج آقا! می‌گویند جا نیست و بماند برای اعزام بعد. اگر پسرم را به جبهه نفرستم، از بین می‌رود. شما واسطه شوید بین فرزند من و مسئولین تا او را اعزام کنند.
آیت الله شهید مدنی از انسان های نادر روزگار بود. با هر کس صحبت می‌کرد، در همان دیدار اول مجذوبش می‌کرد.نمی‌دانم در وجودش چه داشت. هر کس فقط یک مرتبه با ایشان می‌نشست و صحبت می‌کرد، فدائی ایشان می‌شد.
سوز و گداز و حالت ویژه‌ای داشت و بچه ها خیلی به حاج آقا ‌علاقه داشتند. بعد از شهادت آیت الله قاضی طباطبائی، نقش بسیار مؤثری در استان ما داشت و محور وحدت بود. به نظر من اگر امام راحل غیر از ایشان کس دیگری به آذربایجان شرقی می‌فرستادند، واقعاً مشکلات عدیده‌ای پیش می‌آمد. ایشان با آن مدیریت و تدبیر و معنویت خودش همه را سروسامان می‌داد و وحدت را در تبریز آن زمان که به شدت بحران بود، با آن سلیقه ویژه خودش و مدیریتی که داشت، همه را سازمان می‌داد و به وحدت دعوت می‌کرد.
این طور بگویم که در همان دیدار اول، ایشان مرا دیوانه خودش کرد، طوری که از مسئولین خواستم مرا به بیت ایشان بفرستند تا از ایشان محافظت کنیم و پیشمرگ ایشان باشیم. بالاخره هم موفق شدم و به بیت ایشان رفتم.

نگاه ایشان به سپاه چگونه بود؟
 

خدا کند ما بتوانیم پاسدار خوبی باشیم و عاقبت بخیر شویم. من این جور احساس می‌کردم که ایشان سپاه را به عنوان یکی از مقدس ترین نهادهای انقلاب و اسلام می‌دانستند.
من خودم دیدم که ایشان لباس سپاه را به تن کرده بودند و آرم سپاه روی سینه شان بود. نگاه ویژه‌ای به این لباس داشتند. خدا کند که ما شرمنده ایشان نباشیم. خیلی این لباس را مقدس می‌شمردند.
در آن اعزامی که به سوسنگرد داشتیم، دائماً با ایشان در تماس بودیم. به جائی رسیدیم به اسم حمیدیه، بین سوسنگرد و اهواز ما با قطار رفتیم و اندیمشک پیاده شدیم، چون گفتند آنجا به کل سقوط کرده و نمی‌شود رفت. ما گفتیم دوستان و هم لباس های ما در سوسنگرد هستند.
ما خیلی اصرار کردیم و اجازه ندادند. شهید آیت الله مدنی را در جریان امر قرار دادیم و گفتیم حاج آقا! اجازه نمی‌دهند. ایشان فرمودند: نگران نباشید. من با امام صحبت می‌کنم و اجازه را می‌گیرم. ما تا حمیدیه رفتیم و آنجا ما را نگه داشتند و گفتند مسئولین منطقه اجازه نمی‌دهند.
فردای آن روز دیدیم شهید دکتر چمران آمد و گفت: امام فرموده اند امشب باید محاصره سوسنگرد شکسته شود. در جلسه بودیم. من به عنوان معاون گروهان اعزامی‌ از سپاه تبریز و جانباز سرافرازحاج ناصر بیرقی هم فرمانده ما بود که الان هر دو پایش از زانو قطع است.

نجات سوسنگرد، رهین همت شهید مدنی(ره)

آن زمان هنوز تیپ وجود نداشت.
 

نخیر، هیچ چیز نبود. نیروهای اعزامی‌ از آذربایجان آن قدر زیاد بودند که نمی‌شد همه آنها را متشکل کرد و فرستاد. خود من ژ-3 داشتم. سلاح نداشتیم. اولین بار من کلاشینکوف را دست شهید دکتر چمران دیدم. در هر حال شهید آیت الله مدنی با امام تماس گرفته بودند. امام هم واقعاً به ایشان علاقه ویژه‌ای داشتند و فرموده بودند همین امشب باید محاصره سوسنگرد شکسته شود. همان شب نیروهای جنگ های نامنظم شهید دکتر چمران همراه با عده‌ای از بچه های سپاه،همان شب به سوسنگرد حمله کردند.شهر واقعاً در دست دشمن بود و اینها با تانک وارد شهر شده بودند. الان بعضی از آن تانک ها هنوز در بازار سوسنگرد هست. با تانک روی ساختمان ها رفته و همه را با خاک یکسان کرده بودند. شهید آیت الله مدنی در آزادسازی سوسنگرد و نقش قاطع و مستقیم داشت.
بعد از 50 روز یا 2 ماه نیرو از آذربایجان آمد که ما را تعویض کنند. مأموریت ما تمام شد و ما می‌خواستیم به تبریز برگردیم. شهید مدنی وقتی فهمیده بودند که ما می‌‌خواهیم برگردیم، آمده بودند به قم و استقبال رزمندگانی که قبلاً بدرقه شان کرده بودند. ما یک اتوبوس بیشتر نبودیم. قم که رسیدیم، واقعاً صحنه عجیبی بود. الحمدا لله عملیات ما عملیات پیروزمندانه‌ای بود که خیلی جالب بود که ما در آن عملیات فقط یک شهید دادیم به نام شهید حسین میر سلطانی، بچه تهران و بسیار انسان با معنویتی بود و عشق عجیبی به شهادت داشت.
رسیدیم و شهید آیت الله مدنی تک تک ما را در آغوش گرفتند و بوسیدند. صحنه عجیبی بود. ایشان گفتند ناهار را میزبان هستم. محله‌ای قدیمی بود و ما را به یک خانه گلی بردند و ایشان فرمودند برای رزمنده ها آبگوشت بپزید. ما نشستیم و سفره پهن شد و همه منتظر که غذا خوردن را شروع کنند. شهید آیت‌الله مدنی آمدند در آستانه در ایستادند و گفتند: رزمندگان اسلام! پاسداران امام! شما بخورید، من می‌خواهم تماشا کنم. اشاره به علاقه امام به شهید آیت الله مدنی کردم. یکی از بچه ها گفت: حاج آقا! می‌شود در تهران امام را زیارت کنند. شنیدم که آیت الله مدنی گفتند: ما نوکر امام هستیم، هر کسی که نیستیم! بالاخره ایشان گفتند دیدار با امام جور شد.
ما به دیدار حضرت امام رفتیم. شهیدآیت الله مدنی آن قدر به امام علاقه داشتند که از نزدیکان ایشان شنیدم وقتی تلفنی با امام صحبت می‌کردند، تمام قد بلند می‌شدند و می‌ایستادند. به یکدیگر علاقه بسیار زیادی داشتند. وقتی هم کنار امام می‌نشستند، به قدری حالت خاضعانه داشتند که انسان تعجب می‌کرد.

مواضع شهید مدنی نسبت به عملکرد بنی صدر چه بود؟
 

به قدری تبلیغات در مورد بنی صدر گسترده بود که شاید حتی خود ما هم به بنی صدر رأی می‌دادیم، ولی من خودم از ایشان سئوال کردم حاج آقا! به چه کسی رأی بدهیم؟ ایشان گفتند من خودم به دکتر حبیبی رأی می‌دهم. ما قضیه را دریافت کردیم. واقعاً در آن زمان تشخیص موضوع خیلی سخت بود. ما رفتیم و به همه بچه ها گفتیم که آیت الله مدنی این حرف را زده اند. ایشان می‌دانستند ماهیت بنی صدر چیست، اما ما نمی‌دانستیم که بعداً مشخص شد.
ایشان نقش بسیار مؤثری در وحدت استان ما داشتند و نظرات بسیار جالب و خوبی در قضایای بنی صدر بیان و واقعاً ما را روشن کردند. شهید آیت الله مدنی بسیار انسان والائی بود. چند روز پیش در هیئت شهدای گمنام، یکی از علما صحبت می‌کرد و می‌گفت شهید محراب آیت الله مدنی در دوران جوانی، روزهای جمعه از نجف به کربلا می‌آمدند. در جائی توقف می‌کنند تا استراحت کنند. در آن گرمای شدید عراق، ماری صحرائی به طرف آنها می‌آید و تمام همراهان شهید فرار می‌کنند شهید می‌گویند: فرار نکنید سپس خطاب به مار می‌گویند به اذن خدا! بمیر و مار در جا بی حرکت می‌ماند .

چه کسی این را نقل قول کرده؟
 

مرحوم آقای دوانی که در آن گروه بودند. این آقا می‌گفت خودم از مرحوم آقای دوانی شنیدم. شهید آیت الله مدنی واقعاً نفس مقدسی داشت. نگذاشتند که ما از وجود پربرکت ایشان استفاده ببریم.
در آن مدتی که خدمت ایشان بودیم، مشاهده کردیم که علاقه ویژه‌ای به ضعفا داشتند. گاهی به من می‌گفتند: در داستانی مؤمنی فوت کرده. وقت داری برویم فاتحه‌ای برایش بخوانیم؟ بعداً که شهدا را می‌آوردند، حتی اگر منزل او در کوچه پسکوچه های دور هم بود، می‌گفتند حتماً مرا ببرید تا در مراسم شهید حضور پیدا کنم.
وقتی اطلاع پیدا می‌کردند خانواده هائی در مضیقه هستند و دختران و پسران دم بخت دارند، اکیداً توصیه می‌کردند بروید و کمک کنید. بعضی از حرف ها را گفتن زود است. هنوز جامعه آن آمادگی را ندارد که بعضی حرف ها را پذیرا باشد. شما کجا کسی را سراغ دارید که نصف شب بلند شود و برود ببینید اوضاع بیمارستان ها چگونه است؟ ناشناخته برود ببیند اوضاع خانواده ها چگونه است؟ ایشان نماز شب را بر خود واجب کرده بود. آن قدر به محافظان خودش علاقه داشت که ظهرها می‌گفت آنهائی را که روی پشت بام نگهبانی می‌دهند بگو بیایند سر سفره بنشینند. می‌گفتم: حاج آقا! خطرناک است. باید مراقب بود. ما فدائی شما هستیم. می‌گفت: مشکلی پیش نمی‌آید، بگو بیایند. خیلی وقت ها می‌آمد و با محافظانش غذا می‌خورد. تا وقتی همه نمی‌‌آمدند، شروع نمی‌کرد.
هیچ وقت غیر از ماشین آهوئی که برای این طرف و آن طرف رفتن در اختیار داشتیم و بیش از ما دو نفر کسی را اجازه نمی‌داد همراهش برود و یک موتور که راه را باز می‌کرد. اسکورت و این برنامه ها را نداشت.
یادم هست وقتی خبر شهادت شهید رجائی و باهبر به گوش ایشان رسید، بلافاصله از منزل آمدند بیرون. من هم یک یوزی دستم بود و پشت سرشان آمدم بیرون همه مردم پشت سر ایشان راه افتادند. حاج آقا خیلی شبیه امام بود و من خودم شنیدم که بعضی می‌گفتند امام آمده اند تبریز و دارند در خیابان راه می‌روند. جماعت همه آمدند بیرون و راه پیمائی عظیمی در تبریز راه افتاد. حاج آقا همه را جهت دادند و آگاه کردند و سخنرانی بسیار شیرینی کرد و منافقان و بنی صدر و ضد انقلاب را به این حرکت رسوا کرد. متأسفانه طولی نکشید که ایشان به همسنگران خود پیوستند.

از ارتباط مردمی با شهید آیت الله مدنی چه خاطره‌ای دارید؟
 

آن زمان این طور نبود که فاصله‌ای باشد. همه مردم می‌آمدند، مشکلاتشان را مطرح می‌کردند. شهید مدنی در اختیار مردم بود. این طور که مردم به ایشان دسترسی پیدا نکنند یا مثلاً بروند چند ماه نوبت بگیرند. تا آخر هم به حرف های مردم گوش می‌ دادند. حتی در مساجد که برای مراسم شهدا می‌رفتیم، می‌آمدند و کنار آقا می‌نشستند و درد دل می‌کردند. حاج آقا می‌گفتند کاریشان نداشته باشید. اصلاً مرسوم نبود که ما به عنوان محافظ مانع بشویم.
ایشان در مسیر که به مسجد می‌رفتیم یا به جای دیگری، همیشه می‌گفت خدا! بقیه‌اش را نمی‌شنیدیم که چه می‌گوید، ولی این«خدا» را می‌شنیدیم یادم هست یک روز از نماز جمعه برمی‌گشتیم و من و یک پاسدار دیگر کنارشان بودیم. یک ماشین راهنمائی پلیس در کنار ماشین ما حرکت می‌کرد. آقا رو کردند به آن پاسدار و گفت صمد! این ماشین برای تو آمده! از دوست و رفقای تو هستند. بسیار بی تشریفات و ساده زیست و یک رجال معنوی بود. علم ایشان بی نظیر بود. آن موقع جوان بودیم و این چیزها را خیلی درک نمی‌کردیم. بعداً که سنمان بیشتر شد، فهمیدیم که حاج آقا عجب انسان برجسته و والائی بود. اینها زمینی نبودند، منتهی دست ما افتاده بودند که قدرشان را ندانستیم.
حاج آقا به امر به معروف و نهی از منکر بسیار حساس بود و اهتمام داشت. اگر خانمی ‌را می‌دید که حجابش را درست رعایت نمی‌کند، به راننده می‌گفت نگه دار و تذکر می‌دادند. ردخور نداشت. امر به معروف و نهی از منکر برای حاج آقا مثل نماز واجب بود که واجب هم هست. در عین حال که بسیار رئوف و مهربان بود، در مقابل منکرات گذشت نداشت.

در مورد شهادت چیزی به شما نگفتند؟
 

من احساس می‌کنم که ایشان می‌دانستند شهید می‌شوند. به این مرحله رسیده بودند. از بعضی از علما شنیده‌ام که ایشان به یکی از نزدیکان گفته بودند که در خواب حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام را دیده بودند که فرموده بودند: تو فرزند منی و شهید خواهی شد.

از شهادت ایشان چه خاطره‌ای دارید؟
 

من متأسفانه آن روز با ایشان نبودم، اما خاطره‌ای دارم که مردم شنیده بودند ایشان را به بیمارستان سینا برده‌اند. من خودم آنجا بودم و جماعت عجیبی آمده بود. گفتند آقا خون می‌خواهد. همه آمده بودند که خون بدهند. یکی زار می‌زد که شما را بخدا اگر قلب نیاز دارند، قلب مرا در بیاورید. دیگری می‌گفت اگر آقا چشم می‌خواهد، چشم مرا در بیاورید. خیلی صحنه عجیبی بود. همه داوطلب بودند جانشان را بدهند که آقا زنده بماند. گریه می‌کردند و توی سر خودشان می‌زدند. فکر می‌کنم همه مردم شهر در بیمارستان جمع شده بودند.

شهادت ایشان چه تأثیری گذاشت؟
 

منافقان را از ریشه کند. همان طور که امام در پیامشان فرمودند که شهادت شهید مدنی منافقان را از بین برد، واقعاً این طور بود و خیلی اثر بخشید. اگر ناهماهنگی هائی هم در سطح استان و کشور بود، به برکت خون این شهید بزرگوار برطرف شد و همه به صحنه آمدند و یکدست و همراه نظام شدند.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 57
/ج/راسخون

۹۷/۰۶/۲۰

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی